کس نیست که گوید ز من آن ترک ختا را
باز آی که داریم توقع ز تو یارا
گر رفت خطایی با وعده وفایی
امروز منم چون خم ابروی تو در شهر
تا دیده ام آن صورت انگشت نما را
مانند هلالی انگشت نمایی
باز آی که سر در قدمت بازم و جان را
جون میندهد دست من بی سر و پا را
در پای سمندت جز نعل بهایی
در شهر شما قاعده باشد که نپرسند
آخر چه زیان مملکت حسن شما را
از حال غریبان از بی سر و پایی
زین پیش نهان چند توان داشتن آخر
دانم که سرایت کند این درد نگارا
در دل غم هجران یک روز بجایی
تا چند مخالف زنی ای مطرب خوشگوی
بنواز زمانی من بی برگ و نوا را
در پردهی عشاق از بانگ نوایی
در ظلمت اسکندرم از حسرت لعلت
لیکن چه کنم چون نبود ملکت دارا
مانندهی خواجو در خورد گدایی
عبدالحسین مختاباد
ترک ختا